جدول جو
جدول جو

معنی ماتم داشتن - جستجوی لغت در جدول جو

ماتم داشتن
(نَ / نِ سِ پَ کَ دَ)
سوکواری کردن. عزاداری کردن: امیر ماتم داشتن بسیجید. (تاریخ بیهقی). ماتم پسر سخت نیکو بداشت و هر خردمند که این بشنید بپسندید. (تاریخ بیهقی).
ماتم روزگار داشته ام
که دگر چون تو روزگار نداشت.
مسعودسعد.
ترا به محنت مسعودسعد عمر گذشت
بدار ماتم دولت که نیست جای مزاح.
مسعودسعد.
عادت عشاق چیست مجلس غم داشتن
حلقۀ شیون زدن ماتم هم داشتن.
عرفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ماتم داشتن
سوک داشتن ماتم داشتن کسی را ماتم کسی داشتن، برای اوسوگواری کردن اقامه مراسم تعزیت جهت وی: عادت عشاق چیست ک مجلس غم داشتن حلقه شیون زدن ماتم هم داشتن، (عرفی آنند)
فرهنگ لغت هوشیار
ماتم داشتن
سوگواربودن، عزادار بودن، عزاداری کردن، سوگواری کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقدم داشتن
تصویر مقدم داشتن
کسی یا چیزی را پیش انداختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لازم داشتن
تصویر لازم داشتن
چیزی را خواستن و به آن احتیاج داشتن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ دَ)
آرام کردن. ساکت کردن. رام کردن، خوش داشتن. شاد داشتن:
دل خویش باید که در جنگ سخت
چنان رام دارد که با تاج و تخت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دامداری. مالک دام بودن. حافظ و نگهبان دام بودن (در هر دو معنی آلت صید و حیوان اهلی) ، وسیلۀ صید قرار دادن دام و تله:
زانکه دین را دام دارد بیشتر پرهیز کن
زانکه سوی او چو آمد صید را زنهار نیست.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ کَ دَ)
عزاداری کردن. سوکواری کردن: امیر منوچهر سه روز بر قاعده جیل ماتم ساخت و پس از سه روز در منصب امارت نشست. (ترجمه تاریخ یمینی چ قدیم ص 223)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
مواجه با اشکال بودن. سد و بند بر سر راه داشتن. مجاز نبودن. اشکال داشتن: مانعی ندارد (در تداول فارسی معاصر) ، اشکالی ندارد. عیبی ندارد. مجاز است
لغت نامه دهخدا
(سُ خُ زَ شُ دَ)
بدو نیاز داشتن. رجوع به لازم شود
لغت نامه دهخدا
تعظیم کردن بزرگ داشتن: و سادات را که در دریای نبوتند مکرم و موقر و مقتدی و معظم دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رام داشتن
تصویر رام داشتن
ساکت کردن، رام کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقدم داشتن
تصویر مقدم داشتن
پیش انداختن پیش انداختن کسی یا چیزی را جلو انداختن: (اگر وتد را بر سبب مقدم داری فعولن آید) (المعجم. چا. دانشگاه. 37)
فرهنگ لغت هوشیار
باور داشتن، پذیرفتن گردن نهادن باور داشتن قولی را، پذیرفتن امری را قبول کردن: اما بشرطی که شهر چین شیر افکن مسلم دارد، حجت دانستن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
به سامان داشتن آماده داشتن مرتب کردن: و بوسهل و سوری سواران مرتب داشته اند بر راه سرخس تا بنشابور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مردم داشتن
تصویر مردم داشتن
بخوشی و نیکی رفتار کردن: و بر عادت عدل خویش هر جای مردم بداشت
فرهنگ لغت هوشیار
استوار کردن پا برجا کردن ثابت نمودن: چون شب شد او در کوشک را محکم کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محترم داشتن
تصویر محترم داشتن
فرنافتن
فرهنگ لغت هوشیار
سرمایه داشتن مال و منال داشتن: کتایو بی اندازه پیرایه داشت ز یاقوت و هر گوهری مایه داشت. (شا. بخ. 1460: 6)
فرهنگ لغت هوشیار
نیاز داشتن احتیاج داشتن نیاز داشتن، لازم شدن، واجب گشتن ضرور شدن: پس لازم شود که نفس مرکب بود از اسطقسات. یا لازم شدن برهان (حجت دلیل)، ثابت شدن آن. یا لازم شدن بیع. مدت خیار آن گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقدم داشتن
تصویر مقدم داشتن
((~. تَ))
ترجیح دادن، برگزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منت داشتن
تصویر منت داشتن
((~. تَ))
مرهون احساس کسی بودن
فرهنگ فارسی معین
ایرادداشتن، اشکال داشتن، مشکل داشتن، محظوریت داشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ترجیح دادن، رجحان دادن، مقدم شمردن، پیش انداختن، جلو انداختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یقین داشتن، مطمئن بودن، مسلم دانستن، حتم کردن
متضاد: شک داشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سپاس گزار بودن، متشکر بودن، ممنون بودن، منت پذیر بودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اصالت داشتن، استعداد داشتن
فرهنگ گویش مازندرانی